سلام بعد از یه مدت خیلی طولانی! اصلا توی ذهنم نبود که امشب بیام و اینجا یا حتی جای دیگه بنویسم اما اومدم. دلیل اصلیشم این بود که فکر میکنم امروز یا بهتر بگم این مدت یه چیز خیلی مهم توی زندگی رو فهمیدم. یه چیز خیلی ساده: زندگی نه سفیده و نه سیاه. من نه سفیدم و نه سیاه و یه ترکیبی ازشم. درصد زیادی از این سیاهی ها رو نمی توونم نغییر بدم و تا آخر عمر هست و من باید قبولشون کنم و به قول اینجأیی ها باهاش کول باشم ولی این به این معنی نیست که سعی نکنم حتا یکمم شده بهترش کنم یا حداقل ازش درست استفاده کنم. میدونید این فکر کی به ذهنم رسید؟ وقتی که داشتم به چراغونی خیلی خوشگل کریسمس نگاه میکردم. اینکه که زمستون و شبهای طولانی و روزای ابریش چقدر میتونه زشت باشه اما با همین کارهای کوچیک که از دست ادم بر میاد مثل چراغونی و کریسمس چطور میشه یه فصل سخت رو تبدیل به یکی از بهترین فصلها کرد. آیا خوشحالی و معنی زندگی همین امیختگی شیرینی های کوچیک با تلخی بیپایان زندگی نیست؟ آیا همین خوشی های کوچیک خود ساخته دلیل زندگی و بقا نیست؟ همین پیشرفت های کوچیک در عین ناامیدی دلیل خیلی از سرمستی ها ی زندگی نیست؟ از خودم پرسیدم تا کی میخوام این شیرینیهای کوچیک رو نبینم و زندگیشون نکنم؟ تا کی میخوام با ترس از ضعفهام، اشتباهاتم و مقایسه کردن هام زندگی کنم؟ شاید وقتشه که کمبودهامو قبول کنم اما دلیل این ندونم که به خاطرش بدبخت میشم بلکه باور داشته باشم که قویم و با وجود همه اشتباهاتی که امکان داره بابت ضعف هام بکنم همیشه راهی درست رو به واسطه قدرت درونیم پیدا میکنم و در نهایت اون قدر قوی هستم که همه چیز رو درست کنم. شاید وقتشه که کمی هم بابت چیزهای خوبی که دارم هم تشکر کنم. ببینمشون و جشن بگیرمشون.
درباره این سایت